عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

حرفی از نام تو

به نام خداوند پاك، كریم، حكیم، بزرگ و مهربان   سلام عزیزم ، پسرم ، نازنینم ،امروز دیگه باید نام دار بشی . نامی که زیباست و لایق توست . نامی که امیدوارم در آینده هم دوستش بداری و به آن افتخار کنی قبلا در مورد اسمت توی پستهای قبلی توضیح دادم و بهت در مورد معنی آن کلی مطلب نوشتم که امیدوارم با خوندنش پی به ارزش وزیبایی آن ببری . از صبح دو تا مامان بزرگها و دو تا خاله ها برای شام شب  کلی تدارک میدیدن . من هم فقط داشتم با تو بازی میکردم و استراحت میکردم احساس میکردم که یک ساله نخوابیدم و خیلی خوابم می اومد ولی توی شیکمو همش شیر میخواستی و من مجبور بودم بیدار بشم . ساعت 6 عصر بود که مهمونها کم کم تشریف آوردن .( خاله به به ، با...
26 فروردين 1390

عشق پدر به پسر

ب نام آنكه دار قالی زندگی را او بر پا كرد عدنان عزیزم .پسر دوست داشتنی ما، از امروز دیگه باید زندگی سه نفره ما شروع بشه . تو هم دیگه باید از امروز زندگی جدیدی رو با پدر و مادرت توی این خونه شروع بکنی .همه مهمونها رفتن ما هم خیلی خسته بودیم . دیشب هم مامانم طفلی با اینکه خسته بود ولی شب پیش من خوابید . ولی تا صبح بابات ازت مراقبت کرد و تا بیدار می شدی تو رو بغل میکرد و برات لالایی می خوند تا تو بخوابی. منو مامی جونی هم تونستیم بعد از یک هفته کمی بخوابیم ولی امشب دیگه همه رفتن خونشون و ما موندیم با یک نی نی نازنین و دوست داشتنی که باید با هم تجربه های شیرین زندگی کردن رو شروع کنیم.  لالایی ماه و مهتابه لالایی مونس خوابه ل...
26 فروردين 1390

روزی که یه فرشته وارد خونمون شد

بنام مهربان بزرگوار سلام عسل مامان ، وجودم ، نازنین پسرم .امروز پنج شنبه 25 فروردینه به لطف خدای مهربون  داریم بر می گردیم به خونمون . تو تا خونه توی ماشین خوابیدی دو تا بابا بزرگها و دو تا خاله هات و آرینا هم جلوی در خونه منتظر اومدن ما بودن رسیدیم جلوی در بابا فرجی قربونی رو جلوی در آماده کرده بود جلوی پای ما قربونی رو کشتن خاله مهسا در ماشین رو باز کرد و تو رو بغل کرد و گریه کرد بعدش هم منو بغل کرد و دو تا خواهر مثل اینکه چند سالی از هم دور بودیم  کلی دل تنگ شده بودیم هم دیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم . خاله مینا هم داشت فیلم برداری می کرد بابا فرج کمی از خون قربونی رو آورد و به پیشونی منو تو زد برای رفع درد و بلا . بع...
25 فروردين 1390

داریم میریم به خونه

به نام خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد سلام خدای مهربونم سلام قند عسل مامان .لپ هات داره کم کم دوباره سرخ میشه  مامان توران نازنین تا صبح پیشت بود و همش بالای سرت دعا میخوند . من هم با مامانم توی اتاق من بودیم ولی من تند تند می اومدم پایین و به تو شیر می دادم ولی امروز خیالم کمی راحت بود چون مامان توران پیشت بود . خوش بحالت عزیزم که خدا برات دو تا مادر بزرگ فرشته داده که این قدر تو رو دوست دارن .مامان توران هم مهربان ترین و نازنین مادری هست که همیشه دوستش خواهم داشت و یک مادر بزرگ فداکار .صبح بابا فرزاد قربونش برم ساعت 7 توی بیمارستان بود من دیگه باید امروز مرخص می شدم و فقط منتظر بودیم که دکتر کودک بیاد و تو رو معاینه بکنه ...
25 فروردين 1390

زردی تو به روی من سرخی من به روی تو

اى یگانه، اى یكتا، اى بى نیاز، سلام عزیزم ،ای نازدانه گل زندگی ما . کاش میدیدی امروز بابات چه خوش تیپ کرده بود واز ساعت 8 صبح توی بیمارستان بود تا دکتر بیاد و برگه مرخصی منو بده . یه بادکنگ قرمز هم به کری یرت بسته بود و با خودش آورده بود . دکتر من اومد و منو معاینه کرد و گفت میتونی مرخص بشی بعدش دکتر کودکان اومد و تو رو معاینه کرد و گفت تو زردی داری یه روز هم به خاطر شما شازده پسر توی بیمارستان موندیم تا شما لپ قرمزی بشی بعدش بریم خونه راستی پسرم حالا چرارنگ زرد و رنگ دیگه ای نه مثلاً آبی، صورتی ... حتماً موز زیاد خوردی که شبیه کله زردها شدی آره شیطون مامان . قربونت برم با هررنگی که باشی عاشقتم قوقولی مقولی    ...
23 فروردين 1390

خوش آمدی به زندگی ستاره

به نام عشق که عشق خداست سلام نفسم . ممنون عریزم که منو برای مادری انتخاب کردی تو بهترین بودی که خدا تو رو به ما داده . به زندگی منو و بابات خوش اومدی ستاره قشنگم . دیشب مامان نازم شب موند پیشم ولی نه من تونستم بخوابم و نه مامانم . من که از دیدنت سیر نمیشدم و مامانم هم نگران من تا صبح نخوابید . تا ساعت 8 شد بابات زود زنگ زد خیلی دلش برامون تنگ شده بود و گفت بعد از ظهر میاد ملاقاتمون . بعد از ظهر همه اومدن ملاقات .عمو فرشاد دوست داشتنی و زن عمو الناز مهربون هم اومدن و تو رو دیدن عمو فرشاد خیلی خوشحال بود و مدام از تو عکس می گرفت . آرینای کوچولو هم یکی از عروسک هاش رو با یه چیز دست ساز که خودش درست کرده بود با یه دسته گل آورد و گذاشت با...
21 فروردين 1390

زیباترین لبخند خــــــــــــــــــــــدا

تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان‌!).   ی عنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌   شد! و این است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند:   خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌!   ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار   ...
20 فروردين 1390

با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پسرم

  ای چه جهانیست( کلیک کن )    s6.picofile.com/file/8187705218/InChe_Jahanist.mp3.html یا منجی العالمین   سلام ای مهربان پروردگار پاک و بی همتا ، سلام نفس مامان برات از داخل اتاق عمل نمی نویسم و فقط بگم که به جای سزارین تو طبیعی به دنیا اومدی فقط صدای خودمو میشنیدم که با تمام توانم خدا خـــــــــــــــــدا  را فریاد میزدم .گاهی صدای ما برای خدا آنقدر زیباست که سکوت میکند که ما هزاران باربگوییم خدایا . . . . . خدایا . . . .ا لهی! اگر می آزمایی، تو ان تحمل و صبر مرا زیاد کن ،اگر می آموزی، ادراکم را وسعت ، اگر می بخشایی، ظرفیتم را افزایش ده ،اگر می ستانی، گوهر کمالی را ار...
20 فروردين 1390

روزی که تو آغاز شدی

به نام خدایی که در این نزدیکیست   بابا فرزاد هم مثل من انگار ترسی داشت خیلی هل شده بود تند تند به باباش زنگ میزد باباش هم رفته بود راه آهن دنبال مامان توران و خاله نرگس و خاله به به که داشتن از مشهد بر میگشتن . خلاصه فرزاد تونست با باباش حرف بزنه و بگه که ما داریم میریم بیمارستان . مامان و بابا فرزاد و من هر سه از خونه اومد یم بیرون جلوی در بابامو دیدم که بیچاره دل نگرون واستاده بود که ما رو با ماشین ببره بیمارستان ولی فرزاد گفت نه بابا آژانس بهتره و سریعتر. بعدش هم بابام پیشونی منو بوسیدوگفت برو  ب ه سلامت نگران نباش (الهی قربون اون صورت مهربونت برم بابای نازنینم که این قدر نگران بودی) سوار ماشین شدیم از شانس هم ...
20 فروردين 1390

صدای یک پرواز فرودیک فرشته و شروع یک زندگی

هر مخلوقی نشانی از خداست خداجونم می گم خبر داری کم کم دارم مــــــــــــــادر میشم .امروز از اون روزهاست که خیلی دلم گرفته باز دلشوره تمام وجودمو پر کرده انگار واقعاً اتفاقی قراره بیافته . قبل ازخواب دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم ،به سجده بر خدای هر دو عالم با تمام وجودم گریه کردم و باز هم بابا فرزاد مثل همیشه شروع به دلداری کرد و هزار امید و آرزو دادن به من که به این فکر کنم دارم مامان میشم و بعد از 9 ماه بچمونو بغل میکنم و من زودتر از بابا فرزاد بچمونو میبینمو و خلاصه خیلی حرفهای دیگه، و شب ساعت 11 من مثل یک بچه بغض آلو خوابیدم و بابا فرزاد هم با من خوابید. ولی واقعاً همه این گریه هایم و دل تنگیهایم دلیل داشت .شب ساعت 1...
19 فروردين 1390